اول صبحی به شریعتی لعن و نفرین میفرستادم. نه برای اینکه بخواهم مثل سلطنتطلبها یا آنهایی که آرمانهای امام و انقلاب را دودشده میبینند و طبیعتا کاسه کوزه را سر اولین نفری که دم دستشان باشد خالی میکنند، با این نفرینها در واقع ابراز پیشمانی کنم. که من اصلا از نسل انقلاب نبودهام. اما یک دهه هفتادی بودهام که شریعتی را در زمان نادرستش خواندهام؛ یعنی شور انقلابی در دل و روح مبارزهگری علیه امپریالیسم در سر اما تقریبا دیر رسیده به میدان! و زمانی که دیگر داشتند تهدیگهایش را پخش میکردند.
از آنجا که نجمهی امروز، فشردهی همه نجمههای گذشته است(همین جمله که به ذهنم رسید به عمق فاجعه پی بردم که این شریعتی و ارادت به تاریخ و جامعهشناسی خواندن چه بلایی سر ذهن طفلکی و حقیقتا طفلکیام آورده)، وقتی به نجمه امروز نگاه میکنم نمیتوانم بیخیال آن نجمه نوجوانی بشوم که شریعتی میخواند. یعنی شریعتی همچنان در بخشی از من زندگی میکند و راستش بسیار تلاش کردهام و میکنم که از شرش خلاص شوم، ولی نمیشوم.
یکبار در همان نوجوانی، آقای کتابفروشی دست گذاشت روی شانهی دوستم(!) و به ما دوتا گفت: ببین، همین شریعتی بود که همه ما را بدبخت کرد!»(نقل به مضمون). آن موقع کِش چادرم را روی سرم جابجا کردم و توی دلم گفتم: تو رو چه به شریعتی فهمیدن، ابله!» و کتاب سلمان پاک» را که ترجمه شریعتی بود برداشتم و آمدیم بیرون.
حالا هم با وجود همه فرقهایی که با نجمهی آن روز کردهام، هنوز با آن مرد همنظر نیستم که شریعتی ما» را یعنی ما»ی ایرانی را بدبخت کرد! قضیه برای من شخصیتر از این حرفهاست. کمی خودخواهانهتر به رابطهی خودم با حرفهای شریعتی نگاه میکنم. حرفهای شریعتی- به اقتضای سنّم- از من نوجوانی انقلابی ساخت که هیچجوره نمیخواست به مناسبات سرمایهداری تن بدهد! سرمایهداری حالا همان دشمنی بود که باید با آن میجنگیدیم و این اولوظیفهی ما بود. آدمها سیاه و سفید میشدند؛ یکی آنهایی که به شکم و زیرشکم عنایت داشتند و دیگری هم آنهایی که اهل فکر کردن و به کار انداختن عقلشان بودند. و طبیعتا دوست نداشتم در دسته اول جا داشته باشم.
چیزی که این روزها به آن فکر میکنم این است که شریعتی کبریتی بود که انبار باروتی را که از قبل در من وجود داشت، شعلهور کرد. و من تا همین حالا گاهی خودم را میبینم که در حال خاموش کردن مشعلهایی در گوشه و کنار وجود خودم هستم.
تنها چیزی که میخواهم بگویم این است که من میتوانستم بدون این انفجار هم نوجوانی کنم. میتوانستم نوجوانی بسیار آرامتری را تجربه کنم. نهایت چیزی که برای خوشبختی لازم بود، این بود که درحالیکه داری چای مینوشی، بتوانی با آرامش بنشینی و برای هزارمین بار سریالهای شبکه آیفیلم را تماشا کنی اما شریعتی خوشبختی را برای من یا حالا میتوانم بگویم ما» پیچیدهتر کرد. که اساساً خودِ مفهوم خوشبختی را زیرسوال برد.
شریعتی برای من حرفهای درست، در زمانهی نادرست بود. روحیهی انقلابی دهه سی، چهل و پنجاه در منی که در دهه هفتاد یعنی 17 سال پس از انقلاب به دنیا آمده بودم و تازه در دهه هشتاد با این کلام انقلابی آشنا میشدم! مثل مبارزی که تمام مسیر را به شوق مبارزه طی کرده و زمانی به میدان میرسد که جنازهها کف میدان خوابیدهاند. و حالا میتوانم بگویم دهه هفتادی»ای که شریعتی خوانده است، به مراتب از آن کسانی که دو سه نسل قبلتر، او را خواندهاند، رنج بیشتری میبرد یا بهتر است بگویم ناکامی بیشتری را تجربه میکند.
و حالا، به یادگار از آن روزها، نفرت از شبحی به اسم سرمایهداری» و مناسباتش دست از سر من برنداشته و طبیعتا چون مثل هر آدم دیگری که در همین مناسبات زندگی میکند، غذا میخورد، مدرسه و دانشگاه میرود و خانوادهای دارد، دستم به خرخرهی او نمیرسد تا خفهاش کنم، ناگزیر فقط به چهرهاش خیره میشوم.
وقتهایی-حتی به مدت طولانی- به کسی شبیه صدف بیوتی»شدن فکر میکنم و مصممانه پیاش را تا یک جایی میگیرم اما وقتهایی مثل حالا که پر از خشم میشوم که چرا نمیتوانم بلاگری مثل صدف بیوتی باشم، همانوقت است که چهره علی شریعتی با آن کلهطاسش توی ذهنم نقش میبندد و میگوید تو را از من گریزی نیست»!
بارهای اول پشیمانی از صدفبیوتی شدن، اینطور به خودم دلداری میدادم که تو قرار است روشنفکر مملکت باشی، عینکت را روی صورتت جابجا کنی و به عوامالناس(!) حالی کنی که درست و غلط چیست!» و با همین دلم را خوش میکردم.
اما حالا حتی همین دروغ را هم نمیتوانم به خودم بگویم. نمیتوانم همچنان دست پیش را بگیرم برای پس نیفتادن.
امروز صبح را با لعن فرستادن به شریعتی شروع کردم. ولی میخواهم مطمئن شوم که این شعلهها دوباره به حد آنروزها زبانه نمیکشند. به خودم قول دادهام آن کلام انقلابی در حد شعلههای خیلی کوچکی، تنها برای هشدار، در گوشه و کنار باقی بمانند تا هر از گاهی چشمم بهشان بخورد اما آنقدر نباشد که نگذارند مثل یک دهه هفتادی در اواخر دهه نود زندگی کنم. قرار است بتوانم دوباره زندگی کنم. تقریبا به خودم قول دادهام و اتفاقا همان روحیه انقلابیِ بهیادگارمانده، تمام تلاشش را میکند تا زیر قولم نزنم!
قسمتی از وجودم یوزپلنگ» بودن را برایم تداعی میکند. فولدرهای داخل ذهنم به سرعت و با اسکرول کردن صفحهی موبایل، باز نشده، بسته میشوند. همانطور که دارم با یک مشت داده ور میروم تا رگرسیون ترتیبی و لجستیکشان را بگیرم، حواسم هست که مرغهای روی گاز جزغاله نشوند. حتی جایی پسِ ذهنم دارم به این فکر میکنم که امروز هم نشد ابروهای به هم ریختهام را مرتب کنم!
قسمت دیگری از وجودم اما، یک حون» است. بدش نمیآید خودش را بین شنها قایم کند و آرام آرام برای خودش فکر کند. احتمالا برای بار هزارم است که دارم حونوار با این سوال کلنجار میروم که زندگیام را "وقف" چه چیزی میکنم»؟
دقیقا مثل یک حون، نرم نرم به حرفی که دکتر اعتمادی در کلاس روز یکشنبه زد فکر میکنم، اینکه محقق، مستغرَق است». یعنی غرقشدهای که همچنان طالبِ غرق شدن است. نکته بیش از آنکه در خودِ غرق شدن» باشد، در طالبِ» آن بودن است.
من تجربهی کوچکی از غرق شدن را زمانی که در سیزده سالگی کلاس شنا میرفتم داشتهام؛ وقتی که باید برای اولین بار میپریدیم در قسمت پرعمق استخر. خوب میفهمم کسی که غریق است اما دلش غرقشدنِ بیشتر میخواهد یعنی چه و چه مرضی دارد؟
آنجا زیر آب، سکوت محض است. تقریبا زمان و مکان مفهومشان را از دست میدهند. وقتی داری غرق میشوی، به اندازهای که دست و پا میزنی تا خودت را از آب خلاص کنی، بیشتر به عمقش فرو میروی. اما عجیب این بود که وقتی مربی مرا از آب بیرون کشید، در حالیکه کبود شده بودم و نفسنفس میزدم، در همان لحظه، دوباره دلم میخواست برگردم زیر آب. دوباره بروم در عمق. دوباره لامکانی و لازمانی را تجربه کنم.
یک یوزپلنگ هیچوقت به غرق شدن تن نمیدهد. این حون است که با هر بار آمدن و رفتن موجها، لابهلای شنهای ساحل آنقدر تاب میخورد تا بالاخره در سکوت و استغنای کامل، با یکی از همان موجها تکلیف را یکسره میکند. پرت میشود توی دلِ دریا و آرام آرام شروع میکند غرق شدن. در مواقع حونی، به همهی آن چیزهایی فکر میکنم که غرقشان شدهام. به اینکه لطفا هر که دارد به دلِ دریا میرود، مرا هم با خودش ببرد*.
*من خسی بیسروپایم که به سیل افتادم/ او که میرفت مرا هم به دلِ دریا برد. علامه طباطبایی
کیارستمی در اپیزود تنها میشویم» رادیو دیو گفته بود: با خیال، شما میتونی هر وقت که بخوای با هر کی که بخوای گفتگو کنی.». حالا هر بار که سرم را روی بالشم میگذارم و میخزم زیر پتوی نرم و گرمی که مامان تازه خریده، شروع میکنم در خیالم با تو حرف زدن، گلایه کردن، دعوایت کردن، کنجکاویت را برانگیختن و حتی دست رد به سینهات زدن.
بعد به خودم میآیم میبینم ساعت چهار عصر شده و من خسته تر از زمانی بودم که به رخت خواب آمدهام.
تو نقطه ضعف منی. نمیدانم چه کنم، چون همواره هستی. فقط دیشب در سریال this is us» جک داشت به پسرکوچولویش میگفت عروسک محبوبش دیگر نیست و رفته ولی بازهم چیزهایی میآیند که او دوستشان داشته باشد. باز هم آدم هایی پیدا میشوند که دوستشان داشته باشم. باز هم چیزهایی یا قلمروهایی پیدا میکنم که مال خودم باشند و با کسی قسمتشان نکنم. راستش را بخواهی همین الان هم دارمشان. اتاق روانکاوی ام. بولت ژورنالم. یادداشت های روزانه ام. پوشه سهام»م در لپتاپ،friendly fears»، im.najme» یا تمام کتابهای رشته نازنینم.
به اینها که فکر میکنم، حس میکنم کافی هستم. در این لحظه ساعت 5 و 13 دقیقهای که دارد غروب میشود در یک هوای برفی و سرد من کافی هستم.
راستی این روزها یک لطفی به خودم کردهام. خودم را از یک جدایی کُشنده نجات دادم! اشک ریختم و گفتم که چقدر از از دست دادنش میترسم. که چقدر در همه این مدت میخواستم از خودمان حرف بزنیم و طفره میرفتم. اینکه چقدر دلم برایش تنگ شده و پنج ساله درونم سه روز تمام گریه کرد. و حالا خیلی سبکترم. و جز خدایا شکرت نمیتوانم چیزی بگویم.
یک ویدئو هم برای دو تا از عزیزانم ساختهام که میگذارم همینجا. جدال با مرگ است. *
*گزارش به خاک یونان/ نی کازانتزاکیس
کلاسهای ارشدم شروع شده و واحدها به هم ریخته. شرح اینکه واحدها چرا و به چه صورتی دل و رودهشان به هم پیچیده را حوصله ندارم که بنویسم. امروز صبح که بلند شدم گفتم باید صبر کنم ببینم چه میشود. و بعد دلم میخواست دراز بکشم و همانجا دریا دریا گریه کنم و به بخت بد و اقبال کجم لعنت بفرستم که دانشجو نشدیم و نشدیم و زمانی شدیم که دنیا کن فی شده و همه چیز به هم ریخته!
فیلم hours را دیدم و قسم میخورم که اگر قرار بود روزی با یک همجنس زندگی مشترک را آغاز کنم، مریل استریپ انتخاب اولم میبود.
جولیان مور در فیلم بین دوراهی مرگ و زندگی مانده بود. مثل من. و مگر نه اینکه انتظار همان مرگ است؟ که هیچ چیزی پس از انتظار نیست؟
*
که غلغلهی آنسوی در زادهی توهم توست نه انبوهی مهمانان.1
.
.
.
*
تنها خبر این است که در همین لحظه دارد اولین باران پاییزی میبارد و نور تابیده توی اتاق من و از گلودرد و بدن درد دیروز اثری نیست.
خبر این است که باب هفتم گلستان سعدی هستم و فوسکا2 دارد خونها میریزد تا بفهمد که حتی پس از جاودانگی هم خبری نیست. حتی جاودانگی هم مشتش پوچ است و چیزی ندارد. جز ملال.
هر لحظه که میگذرد به یاد جولیان مور در فیلم hours از خودم میپرسم تو بین دوراهی مرگ و زندگی کدام را انتخاب میکنی»؟
1.در آستانه/ احمد شاملو
2. همه میمیرند/ سیمون دوبووار
درباره این سایت