قسمتی از وجودم یوزپلنگ» بودن را برایم تداعی میکند. فولدرهای داخل ذهنم به سرعت و با اسکرول کردن صفحهی موبایل، باز نشده، بسته میشوند. همانطور که دارم با یک مشت داده ور میروم تا رگرسیون ترتیبی و لجستیکشان را بگیرم، حواسم هست که مرغهای روی گاز جزغاله نشوند. حتی جایی پسِ ذهنم دارم به این فکر میکنم که امروز هم نشد ابروهای به هم ریختهام را مرتب کنم!
قسمت دیگری از وجودم اما، یک حون» است. بدش نمیآید خودش را بین شنها قایم کند و آرام آرام برای خودش فکر کند. احتمالا برای بار هزارم است که دارم حونوار با این سوال کلنجار میروم که زندگیام را "وقف" چه چیزی میکنم»؟
دقیقا مثل یک حون، نرم نرم به حرفی که دکتر اعتمادی در کلاس روز یکشنبه زد فکر میکنم، اینکه محقق، مستغرَق است». یعنی غرقشدهای که همچنان طالبِ غرق شدن است. نکته بیش از آنکه در خودِ غرق شدن» باشد، در طالبِ» آن بودن است.
من تجربهی کوچکی از غرق شدن را زمانی که در سیزده سالگی کلاس شنا میرفتم داشتهام؛ وقتی که باید برای اولین بار میپریدیم در قسمت پرعمق استخر. خوب میفهمم کسی که غریق است اما دلش غرقشدنِ بیشتر میخواهد یعنی چه و چه مرضی دارد؟
آنجا زیر آب، سکوت محض است. تقریبا زمان و مکان مفهومشان را از دست میدهند. وقتی داری غرق میشوی، به اندازهای که دست و پا میزنی تا خودت را از آب خلاص کنی، بیشتر به عمقش فرو میروی. اما عجیب این بود که وقتی مربی مرا از آب بیرون کشید، در حالیکه کبود شده بودم و نفسنفس میزدم، در همان لحظه، دوباره دلم میخواست برگردم زیر آب. دوباره بروم در عمق. دوباره لامکانی و لازمانی را تجربه کنم.
یک یوزپلنگ هیچوقت به غرق شدن تن نمیدهد. این حون است که با هر بار آمدن و رفتن موجها، لابهلای شنهای ساحل آنقدر تاب میخورد تا بالاخره در سکوت و استغنای کامل، با یکی از همان موجها تکلیف را یکسره میکند. پرت میشود توی دلِ دریا و آرام آرام شروع میکند غرق شدن. در مواقع حونی، به همهی آن چیزهایی فکر میکنم که غرقشان شدهام. به اینکه لطفا هر که دارد به دلِ دریا میرود، مرا هم با خودش ببرد*.
*من خسی بیسروپایم که به سیل افتادم/ او که میرفت مرا هم به دلِ دریا برد. علامه طباطبایی
درباره این سایت